سلام به همگی دوستان
ببخشید دیر شد! اول یک توضیحی درباره پست قبلی بدم و بعد درباره سفر:
دفعه قبل وقتی پست "این جا تهران است..." را فرستادم و قبل از اینکه بتونم پرشین بلاگ را هم آپ کنم کامپیوتر قاط زد و دیگه درست هم نشد و چون مسافر بودیم دیگه دنبال درست کردنش نرفتیم و بعد سفر هم چون مشغول جمع و جور کردن وسایل بودیم دیگه نشد!
خوب حالا درباره سفر:
چهارشنبه صبح ساعت 11 پرواز داشتیم، تو فرودگاه یک دختر 2 ساله ناز با کیارش دوست شده بود و هی به کیارش می گفت نی نی بیا! اولین باری بود که کیارش از بچه ای خجالت میکشید اما بعد کلی با هم دوست شدند! حیف که دوربین را تو چمدان گذلشته بودم و همراهم نبود، گرچه عکس های قشنگی با موبایلم انداختم اما به علت قارقارک بودن موبایل این جانب و عدم اتصال به کامپیوتر نشد عکسشو بگذارم! کیارش تو فرودگاه خیلی شیطونی کرد اما وقتی هواپیما بلند شد انگار قرص خوابشو بهش دادند خوابید تا مشهد و بعد از فرود هواپیما بیدار شد. رفتیم هتل و استراحتی کردیم و بعد رفتیم حرم، فسقلی تا به حال این قدر جمعیت ندیده بود! حسابی هم شیطون شده بود و تا می گذاشتیش زمین مثل فرفره می دوید! از ترس بچه دزدی هایی که اخیراً زیاد هم شده به نوبت نماز جماعت خواندیم. کیارش نگذاشت یک زیارت دلچسب بخوانیم، کلی اسباب بازی براش گرفته بودیم، می گذاشتیم جلوش تا بازی کنه، تا بسم الله را می گفتی یک دفعه می دیدی نیستش! قیافه من دیدنی بود! وسایل کیارش به این دستم، کتاب دعا به اون دستم و جانماز به دندون دنبال کیارش از این رواق به اون رواق میدویدم! همیشه خاطره انگیزترین قسمت سفر به مشهد نشستن تو صحن جمهوری، موقع نماز عصره! هوا هر قدر هم که گرم باشه همیشه یک نسیم ملایم می وزه، هوا تاریک و روشن و کلی پرنده توی آسمونند! صدای اذان اونجا یک جور دیگه دل آدمو می لرزونه! تازه چهارشنبه شب، شبه ولادت حضرت فاطمه بود و همه جا چراغونی بود و نقاره می زدند، کلی کیف کردم! ناخودآگاه یاد شب ولادت حضرت فاطمه در 4 سال پیش افتادم، اون موقع با بابایی و مامانیم و برادرم کنار بقیع بودیم، عجب شبی بود، اون موقع هم شب جمعه بود، زن های عرب شیعه کلی شیرینی و شکلات پخش می کردند و شادی می کردند! اون موقع بابایی زنده بود...
پنج شنبه صبح رفتیم یک کم مشهد را بگردیم، بردنمون بازار الماس شرق، اگه رفته باشید همش لوازم خونه است و اسباب بازی! این جوری شد که بازم کیارش خرج رو دست مامان و باباش گذاشت و شونصدمین توپش را هم گرفت! ( آخه دیوانه مون کرد از بس گفت توپ و هی تو مغازه های مردم دنبال توپ دوید، بچه ام پشتکارش خوبه!! ) بعد رفتیم طبقه آخرش که سرزمین عجایبه! پسرم کلی تو استخر توپش بازی کرد و اون معکب و استوانه های پارچه ای را هی جابه جا کرد و دیزاین اون جا را کلی براشون تغییر داد! بعد رفتیم سوار قطار شادی شدیم و دو دور افتخاری برای تنها مسافرهاش کیارش و بابایی و مامانی زد!!!!! ( خوبه این سن بچهها، به اسم اون ها کلی یاد بچگی میکنیم! ) و آخر سر هم سوار ماشین آتش نشانی شد! کلی خوشش آمده بود ولی زود ایستاد! فرق این ماشین ها تو سرزمین عجایب که با هزارتومان کار می کنه با این ماشین ها که با 50 تومان کار میکنه چیه؟؟؟؟ این هزارتومانیه که زودتر وایساد!!!! بعد کلی فعالیت هم رفتیم ناهار، پسرم تو سفر اشتهاش باز شده بود و همه چیز را دوست داشت و میخورد. عصر هم رفتیم حرم ( کلاً به خاطر گرمی هوا نزدیک غروب میرفتیم و تا شب میماندیم که کیارش اذیت نشه! ) صبح جمعه هم رفتیم طرقبه، جای همه خالی، هوای خوبی بود و غذای عالی، کیارش از شیشلیک ها خیلی خوشش آمد و در حین بالا رفتن از دیوار راست غذا هم میخورد!! ( تخت بغلیمون اصلاً نفهمیدند چی خوردند بیچارهها، آخه تمام هواسشون به کیارش بود و هی میگفتند وای نیوفته؟! ) بعدشم دوغش را هم خورد و یک عالمه هندونه روش!!!! ( ترسیدم گفتم نکنه چیزیش بشه اما خدا را شکر هیچیش نشد! ) و شنبه صبح هم ساعت 10:30 به سمت خونه پرواز کردیم! سفر خوبی بود، جای همه دوستان خالی، برای همتون دعا کردم!
یک خبر دیگه این که دوشنبه صبح زود کیارش با بابایی و مامانی رفت اداره بابایی! آخه از این به بعد قراره هفتهای دو روز مامانی بره اونجا برای کار پروژهاش و کیارش هم باید بره مهد کودک اداره!!! اولش خیلی ناراحت بودم و میترسیدم، آخه تصویر خوبی از مهد کودکهای ادارهها نداشتم! خودم را که یادم نیست ولی برادرم مهد اداره مادرم میرفت و چون حرف نمیزد خیلی بچهها اذیتش میکردند و برادر مظلومم همیشه صورت و بدنش جای پنجههای بچهها را داشت، وسایلش جابهجا میشد و خوب بهش نمیرسیدندو ... برای همین غم دنیا رو دلم بود که کیارش قراره بره مهد. ولی خدا را شکر مربیهاش خیلی خوش اخلاق و مهربونند، درسته که امکانات مهد کودک خصوصی را نداره اما خوب مهم اخلاق مربیهاست! اولش مربیهاش گفتند وای بازم شروع شد، یک بچه جدید و حالا باید تا چند روز صبح ها گریه کیارش را آروم کنیم... ولی ظهر که برای شیرش آمدم دیدم کلی مربیها ذوق کردند که چه بچه خوش اخلاقی دارید اصلاً گریه نکرد! انگار نه انگار که رفتی!!!! ( بماند که ته دلم علاوه بر خوشحالی یک کم ( فقط یک کمها ) سوخت که کیارش اصلاً دلش هوامو نکرده! ) کلی هم براشون خندیده بود و تحویلشون گرفته بود! از بس هم بازی کرده بود ساعت 12 بدون شیر و دردسر خوابش برده بود!!!! ( رویای مربیها! ) تازه ساعت 3 که میخواستم ببرمش کلی گریه و بغض کرد که چرا منو داری از مهد میاری بیرون!!!!!! خدا را شکر خیالم از این بابت راحت شد.
کیارش علاقه عجیبی در یادگیری کلامات نا متعارف داره! مثلاً به ساعت میگه " دا " اونم با تاکید روی " د " ( علاقه عجیبی به ساعت داره از ساعت دیواری، رو میزی، مچی گرفته تا گرینویچ و ساعت حرم همه را سریع پیدا میکنه و هی میگه دا دا! یک بار تو یک فروشگاه هی بلند میگفت " دا " بیچاره فروشنده گیج شده بود چی می خواد هی به من میگفت چی میخواد من بهش گفتم دا یعنی ساعت اما من این جا ساعت نمیبینم بعد کاشف به عمل آمد پشت سر فروشنده یک ساعت رو میزی کوچک هستش!!!!! ) یا به تخت میگه " تَ " یا به ابرو میگه " اَبو " حالا نمیآد یک به بهی، ددری، پیف پیفی چیزی یاد بگیره به درد ما بخوره؟!
قند عسلم تازگیها تو پهن کردن سفره بهم کمک میکنه، چیزهای سبک و بی ضررو بهش میدم که ببره! مثل لیوان خودش یا شیشه آب یا بشقاب و قاشق و چنگالش! این قدر دوست داره! خیلی هم قشنگ میبره میگذاره سر جاش بعد دوباره میاد برای بعدی! سر بشقاب و قاشق و چنگال بردنش فیلمی داریم! قاشقه میافته تا برش می داره چنگاله میوفته! تا اون را برمیداره دوباره قاشقه میوفته! یک n بار که این کار را کرد دیگه راضی میشه من برش دارم!!!!!
کیارش مامان تازگیها یاد گرفته موش موشک بشه! تا بهش میگم کیارش موش موشک شو! چشاشو جمع میکنه و بینیشو میکشه بالا و به پهنای صورتش میخنده، این قدر نمکی میشه!!! کلی خوردنی!!! مربیهاش برای موش موشک شدنش کلی ذوق کردند!
ببخشید یک کم زیاد شد! دیگه یک هفته بود دیگه!! حالا بریم سر عکس ها!
پارک نزدیک خونه، قبل سفر، سوار همون چرخونک های مذکور!
بازار چینیها واقع در الماس شرق، کیارش خان و شونصدمین توپش!
عشق مامان در استخر توپ در سرزمین عجایب! کلی خوش گذشت بهش!
جیگری سوار بر قطار شادی در حال گذر از آفریقا!!!
این آتش نشان خوش تیپو میشناسید؟! داره با هاپویی و اردکی میره آتیش دلسوختگانشو خاموش کنه!!!!!!
شیطون بلای شیرین مامان در طرقبه
ببینید چه حرفهای دوغ میخوره؟! خدا وکیلی دوغهاشون خیلی خوشمزه بود!
حالا ببینید چه حرفهای تر هندونه میخوره! نصف این ظرف را کیارش خان خورد!!!
موش موشک من! ( البته تا آمدم عکس بگیرم حالتش را از دست داد! )، هتل مشهد!
اگه درست حساب کرده باشم چهارشنبه باید تولد ترنم جون مامان آرزو باشه!!!!
*** ترنم عزیزم اولین سالگرد تولدت مبارک***
عزیزم انشاالله در کنار مامان آرزوی خوبت و پدر مهربونت سالهای سال با خوشی و شادی و سعادت زندگی کنی و بشی یکی از زنان موفق و نام آور ایران! ( البته %100 جزو خوشگلترینهاشون میشی!!! )
پیوست1: از عزیزانی که از دکترهاشون راضی هستند و تجویزاشونو قبول دارند میشه خواهش کنم اسم و آدرس دکترشون را بدهند؟! آخه کیارش تهران دکتر به خصوصی نداره!
پیوست2: به علت عدم همکاری دایی جان در ارسال عکسهای چادگان نتونستم در این پست عکسهاشو بگذارم! شرمنده...
پیوست3: تو مشهد از ترس جمعیت زیاد همش کیارش را بغل کردیم! حالا به شدت بغلی شده! میگید چی کارش کنم؟!